دیشب وقتی توی سخی کنار درخت نشسته بودم، یه حس غریبی بهم دست داده بود... دلم میخواست با خدا راز و نیاز کنم... و فقط و فقط اشک بریزم... راستش دیروز روز جمعه خونه درخت دعوت بودیم، هیچ دلشوره ای نداشتم... وقتی با ماشینش ما و عمو و دایی رو برد خونه شون، بازم دلشوره ای نداشتم... راستش وقتی وارد حیاط خونه شون شدم حس کردم سال هاست اون خونه رو میشناسم... اتاق خونه شون یعنی همون پذیرایی که ما توش نشستیم تقریبا بزرگ بود و با اتاقای کوچیک و ساده خونه ما خیلی فرق داشت... پرده های طلایی رنگ با یه دیزاین قشنگ خونه شونو قشنگ تر کرده بود، تابلویی که واسه بابا خریده بودم تو یه گوشه از اتاق پذیرایی که سنگ کاری شده بود گذاشته بودن... و یه چندتا تابلوی قشنگ هم دیوارها رو تزئین کرده بود... خلاصه خونه شون خیلی قشنگ تر از خونه ما بود... ناهار هم قابلی خوشمزه ای پخته بودن... و پذیرایی خوبی هم کردن...
بعد از ناهار آقایون رفتن تو حیاط و روی تخت نشستن، و ما خانوم ها یعنی مادر درخت، خواهرش، خاله ش و مادربزرگش و مادرم و خواهرام و زن عموم تو اتاق پذیرایی نشستیم و آلبوم عکس نگاه کردیم... عکسای کوچیکی درخت خیلی جالب بود... هم خشگل بود هم بانمک... بعد از تماشای آلبوم ها هم زهرا جونم یه هدیه آورد که خیلی قشنگ بود.. از طرف بابا بود و خودش... بابا یه دستبند طلا خریده بود و زهرا هم یه پارچه پنجابی... که خیلی قشنگ بودن... بعدش هم چون ما مهمون داشتیم، زود خداحافظی کردیم و برگشتیم البته با ماشین درخت... مهمون که رفت ما هم دسته جمعی رفتیم سخی... شب بود که رسیدیم... هواش خیلی خوب بود... من و درخت بعد از خوردن همبرگرامون روی دیوار نشستیم اون شروع کرد صبحت کردن... دلم خیلی گرفته بود... فقط میخواستم گریه کنم و دردودل... نمیدونم چرا از خودم بدم می اومد... مهسا گفته بود که هرکس نامزد بشه گناهاش پاک میشه... ولی من حس میکردم تو این مدت خیلی از خدا و عبادتش غافل شدم... خیلی خیلی ازش دور شدم...
درخت فقط میخندید اما نمیدونست درون من چی میگذره... یه حس بدی پیدا کرده بودم... از خودم بیزار بودم چون فکر میکردم خدا خیلی ازم ناراضیه...تو این مدت حتی وقت نکرده بودم یه دو سوره قرآن بخونم... یعنی منو میبخشید...؟ وقتی خونه رسیدیم درخت رفت اما من خیلی دلم گرفته بود... تو حیاط نشستم و گریه کردم... یه حالی بودم که تا هنوزم از تنم نرفته... خیلی غصه تو دلم تلنبار شده بود... امروز هم با اینکه دفتر اومدم اما حال و حوصله ای ندارم... کاش میتونستم برم یه زیارت... بشینم و فقط گریه کنم... انقدر گریه کنم تا این حس لعنتی از وجودم بره بیرون... خدایا میشه منو ببخشی...؟
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0